هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش!

با دو نفر از دوستان خیلی خوبم رفته بودیم دبی. دقیقاً شانزدهم آبان ۱۳۸۶. اولین سفر آن دو به دبی بود و دومین سفر من. دوست داشتم بهشون خوش بگذره ولی این رو هم می‌دونستم که دوست خوبم داود که اونجاست سرش خیلی شلوغه و به همین خاطر بهش اطلاع ندادم تا مزاحمش نشوم. با این حال وقتی فقط برای تبریک تولدش بهش زنگ زدم از همه چیز زد و با اینکه ماشینش هم تعمیرگاه بود یک ماشین کرایه کرد و خودش رو رسوند به من و دوستانم. اینقدر این پسر باحاله.
خلاصه مثل همیشه لارژ و دوست‌داشتنی اومد و شروع کرد به گرداندن و کلی هم برنامه‌ریزی کرد برای طول شب که از شانس بدِ ما پشت چراغ قرمز یک راننده ابله که مشغول مغازله با خانم بغل دستیش بود متوجه چراغ نشد و چنان زد بهمون که من و دوستم از عقب تا نیمه صندلی جلو پرتاب شدیم و ماشینمون هم رفت توی ماشین جلویی!
یک ضد حال تمام! دیگه بدتر از این نمی‌شه! یک دوستت به خاطر تو رفته ماشین کرایه کرده و شبش رو اختصاص داده کامل. دو تا دوست دیگرت هم که خیلی دوستشون داری اومده‌اند سفر که لذت ببرند و بهترین شرایطش هم پیش اومده و همه چیز میزان است، یکهو همچنین تصادفی پیش می‌آید که معنیش خراب شدن کل شب است. هزینه‌ها و جریمه‌های احتمالی کرایه ماشین و مدیریت کردن تصادف و کلاً از دست رفتن شب.
با این حال یک تصمیم خوب گرفتیم. یک تصمیم بسیار خوب که فکر می‌کنم بخشی از هنر زندگی است: بیایید ادامه دهیم!
اگر ول کنیم و برویم پی کارمون، دوست ساکن دبی باید شبش را با ضد حال ماشینی که خراب شده و حالی که به دوستان نتوانسته بده سر کنه. ما هم باید با ناراحتی از غم اون و نیز شبی که می‌توانستیم خوش بگذرانیم و از دستمون رفت بگذرانیم. یعنی همه محکوم به غصه. خب چه کاریه؟ بیایید حداقل یک طرف ماجرا را خوشحال کنیم! تنها خسارت واقعی ماشین است که می‌شود حلش کرد بهرحال. بیایید شب را ادامه بدهیم که هم دوستم به جبران خرابی ماشین حداقل از لذت بردن ما خوشحال باشه، و هم ما لذتمون رو برده باشیم. یعنی بجای سه خسارت، فقط یک خسارت. و جواب داد! این ایده کار کرد و عالی هم کار کرد!
با همه ناراحتی اولیه ادامه دادیم، با ماشینی که پلاک جلوش آویزان بود و عقبش هم تا نصفه اومده داخل! بعد از پنج دقیقه می‌شه گفت برگشتیم به یک حال نرمال و بعد از ده دقیقه زدیم به حس و حال شادمانی! چه شبی شد! چه شبی! تمام جاهایی که برنامه داشتیم را رفتیم. شاممان را جای شیکی که می‌خواستیم خوردیم، مکانهایی را که دوست داشتیم رفتیم و دیدیم، تازه کلی هم مسخره بازی درمیاوردیم با مردم. مثلا وقتی میرفتیم سوار ماشین بشیم همه ادای تعجب را درمیاردیم که اه!!! کی ماشینمون رو زده؟ بعد در عین تعجبِ مردم حاضر می‌گفتیم بیخیال فردا یک ماشین نو میخریم این رو میندازیم دور. بزن بریم و …
خلاصه اون شب که می‌تونست یک شب خیلی بد و یک خاطره تلخ بشه تبدیل شد به یکی از بهترین خاطرات ما که هنوز یاد همه‌مون هست. این مطلب رو نوشتم که یک اشتراک تجربه مهم باشه: خیلی وقتها لحظه‌های غم و یک ضدحال بزرگ پیش میاد. این یک بخش طبیعی زندگیمونه و اجتناب‌ناپذیره. مهم اینه که اجازه ندهیم اون غم بخش اصلی ماجرا یا سفر بشه. به هرشکلی ممکن باید سعی کنیم برنامه اصلی را پیگیری کنیم. باید سعی کنیم خسارت پیش آمده را بپذیریم ولی نگذاریم بر ادامه برنامه و زندگیمون اثر بگذاره. این خیلی مهمه. خیلی مهم.
هربار در زندگیم با دردسر ناگهانی در برنامه روبه‌رو می‌شوم، با الهام از اون خاطره تصمیم خوبی می‌گیرم: این که ادامه بدهم و خسارت را در حد همون هزینه و مشکل پیش آمده نگه دارم. بزرگترین خسارت این است که اجازه دهیم اتفاق بد بر کل برنامه‌مون غلبه کنه. خیلی‌ها به محض اولین ناملایمت و نامرادی در برنامه به هم می‌ریزند و اوقات دیگران را هم خراب می‌کنند. اینطور نباشیم و با آمادگی برای هر اتفاق غیرقابل پیش‌بینی سعی کنیم آماده عبور از آن و ادامه دادن مسیر برای خودمون و اطرافیانمون باشیم.

امروز شانزده آبان تولد یک مرد بی‌نظیر است. همخدمتی خوبم که خیلی از دوستانم سخاوت، بخشندگی، باحالی، خوش‌باشی و در یک کلام ماه‌بودن داود پایمرد @davood paymard را در کنار من تجربه کرده‌اند. تولدت مبارک مرد بی‌نظیر. تو معنای شادی خالص هستی. تا افرادی مثل تو هستند، «هر غمی کو گرد ما گردید، شد در خون خویش!»