من و سعدیِ من
یادم نمیاد یکبار هم روز پدر و مادر و برادر و معلم و پرستار و این چیزها را گرامی داشته باشم یا به کسی تبریک گفته باشم، چون برایم مصداق قدردانی زوری و از سر تکلیف است و چندشآور. ولی روز شاعران و فرهیختگان را حکایتی دگر است! بهانهای است که ناخواسته پرتاب شوی در دریای عمیق زیبایی … و عاشق بشی بر آن گرامی. پس دیگر یکم اردیبهشت که شادمانی حلول ماه دوستداشتنیام را با روز شاعر محبوبم سعدی درهم آمیخته، چه حکمی دارد برای من؟
برای من سعدی همدم لحظههای احساس است. دیرتر از بقیه کشفش کردم، فقط هم یک سرک کشیدم که ببینم کیه و چی داره بگه در برابر طبع روان حافظ و واژهپردازی بینظیر نظامی. ولی وقتی کشف کردم دیگر در آن گرفتار شدم… «میل آن دانه خالم نظری بیش نبود، چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست!». غزل سعدی را دوست دارم. نه بخاطر کمالش، که به خاطر زمینی بودنش. برایم به روانی حافظ نیست، به واژهپردازی نظامی نیست، به کمال فردوسی هم نیست، ولی جادوی عجیبی دارد. با گزیدن چند بیت از هر غزلش به خلسهای میروم و روزها را با شیرینی کلامش میگذرانم.
سعدی مصداق شاعر زمینی است برای منِ عملگرا. فقط از فضیلت نمیگوید، که واقعیتهای زندگی انسانی را هم به رسمیت میشناسد. به امروزت هم فکر میکند و به دنیایت. اخلاق پروتستانی را در او یافتم قرنها پیش از ماکس وبر که «به دنیا توان آخرت یافتن، به زر پنجه شیر درتافتن» و با او آموختم قدرشناسی همیشگی از هر محبت کوچکی را که «سگی را لقمهای هرگز فراموش، نگردد گر زنی هر ساعتش سنگ، وگر عمری نوازی سُفلهای را، به کمتر چیزی آید با تو در جنگ»، با او توانا شدم به تحمل هزاران ناکس به امید یافتن یک «کَس»: «در اوباش پاکان شوریدهرنگ، همان جای تاریک و لعلند و سنگ، به منت بکش بار هر جاهلی، که اُفتی به سروقت صاحبدلی، خورِش دِه به گنجشک و کبک و همام، که روزی همایت بیفتد به دام» و در محضر او قوی شدم برای تلاش و تلاش و صد بار تلاش و ناامید نشدن که: «چو هر گوشه تیر نیاز افکنی، امیدست ناگه که صیدی زنی، دُری هم برآید ز چندین صدف، ز صد چوبه آید یکی بر هدف».
سعدی برای من شاعر زمینی است. شاعر زندگی واقعیم. یک شاعر کاربردی. مرا به اوج آسمان نمیبرد همچو حافظ، مرا سرشار از حس بزرگی و پهلوانی نمیکند مثل فردوسی. ولی عشق زمینی میدهد و شدنی. احساس شیرین دوست داشتن عملی و در دسترس… که دوستش دارم و ترجیحش میدهم بر احساسات آرمانی. هر چه میجویم در او مییابم که «نگفتند حرفی زبان آوران،که سعدی نگوید مثالی برآن».
در انتخاب غزلی از سعدی برای این مطلبم حیران ماندم…. هر چه را خواستم بگذارم، دیدم حق سعدی ادا نمیشود در زیبایی پس فقط آرزویم را در شناخت سعدی میآورم که:
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
…
بر شما باد دیده برای دیدن آن نقش …. و چشیدن لذت حُسن بیمثال سعدی…