جدال سعدی با مدعی در باب توانگری و درویشی: سابقه تضاد راست و چپ امروزی در حکایت هشتصد سال پیش
یکی از تکلیفهای مورد علاقه من در کلاسهایم ارجاع دانشجویان به معادلهای مدیریتی موضوع مورد بحث درس در ادبیات کلاسیک ماست، و معمولاً هم سعدی بزرگترین و غنیترین منبع این نوع روایتها و حکایتهاست. در کلاس اقتصاد رسانه، و گاه در کلاسهای مبانی کارآفرینی به حکایت «جدال با مدعی در باب توانگری و درویشی» در گلستان سعدی که آخرین حکایت در باب «در تاثیر تربیت» است، با علاقه بسیار رجوع میکنم. گاه از بچهها میخواهم که پنج دقیقه به روخوانی بخشهای اصلی آن گوش دهند، گاه روی صفحه نمایشگر میاندازم و روی بخشهای برجسته آن تاکید میکنم، گاه به عنوان یک تکلیف کلاسی در منزل تعیین میکنم.
این حکایت، یکی از ارزشمندترین متون اقتصادی در تاریخ ادبیات ماست که نشان میدهد بحث دنبالهدار کارآفرینی و کمونیسم نه فقط در تاریخ اقتصاد دنیا، که در تاریخ اندیشه اقتصادی ما نیز مکتوب است و دوگانه «سرمایه دار لعنتی و مال مردم خور» و «مردم بیچاره مظلوم» بیش از هشتصد سال پیش مورد بحث و جدالهای در حد منازعه و دعوای فیزیکی قرار میگرفته و دعواهای بسیار جدی هواداران اقتصاد بازار آزاد با طرفداران برنامهریزی مرکزی و سکانداری دولت به بهانه حمایت از مظلوم، سابقه دیرین تاریخی دارد.
در میان مردم ما هنوز هم هر کس پولدار و توانگر است نکوهش میشود و «معلوم نیست از کجا دزدیده که اینقدر داره» و حق به طرف کسی که ندار است داده میشود. حتی در یکی از صحبتهای دوستانه با یکی از اعضای هیئت علمی دانشگاه وقتی از تعطیل شدن صرافیها و خوابیدن اقتصاد گله کردم خیلی راحت فرمودند: «اونها اینقدر در میآورند که لازم نیست غصهشان را بخوری. یک ماه هم پول در نیاورند.» و با چنین منطقی از نقش هر عامل اقتصادی در چرخیدن اقتصاد عمومی و تبعات آن در زندگی افراد سطوح پایین چشمپوشی فرمودند. چنین دیدگاهی، و جدا کردن سرنوشت در همتنیده ثروتمندان و سایر بخشهای جامعه و توجه نکردن به کارکرد سرمایهگذاران در ایجاد ثروت و اشتغال و بهرهوری، بسیار رایج است و معمولا کسانی مثل من که از درهمتنیدگی عوامل ایجاد ثروت با زندگی فقرا و ارزشمندی ثروتمندان در جهتگیری درست اقتصادی و تصمیمهای بهینه دفاع میکنیم مورد اتهام هواداری از پولداران قرار میگیریم و توصیه میشنویم که به فکر خودت باش نه اونها که دارند حالشون رو میکنند.
صدالبته که که در کلاسهایم تصریح میکنم که دفاع از نقش ثروتمندان، متفاوت از دفاع از سرمایهداری دایناسوری است، که نماد بارز آن همین سرمایهداری فاسدی است که میبینیم. توانگران مورد اشاره ما و سعدی (توانستم خودم را با سعدی در یک صف قرار بدهم!) کارآفرینانی هستند که با سرمایهگذاریُ ارزش و ثروت ایجاد میکنند و در نتیجه اقدامات آنها فقرا هم در آسایشند. در این باره معمولاْ در کلاسهای کارآفرینی و اقتصاد رسانه بیشتر حرف میزنم و اینجا همین مقدار کافی است. غرض این بود که بگویم سعدی هم هوادار بازار آزاد و کارآفرینان توانگر است و گاه به گاه درگیر بحث و جدل با یک مدعی حقوق فقرا میشود (همانهایی که در حرف طرفدار فقرایند و در عمل آنها را از هر چه دارند ساقط میکنند) و مثل امروز ما که منعصبانه بحث میکنیمُ گاه چنان بحث را جدی میگیرد که کار به بزن بزن میکشد و کلانتری و دادگاه و رضایت طرفین! میشود نتیجه گرفت که این جدی گرفتن بحث در حد زد و خورد ظاهراْ ریشه باستانی دارد و فقط منحصر به دوره ما نیست.
بریم ببینیم سعدی در این حکایت بسیار جذاب، که برای خواندن راحتتر فقط ساختار آن را امروزی کردهام چه میگوید (کپی شده از سایت نوسخن و ویرایش ساختاری شده توسط خودم):
یکی در صورت درویشان [ولی] نه بر صفت ایشان [را] در محفلی دیدم نشسته و شنعتی (=گفتار زشتی) در پیوسته، و دفتر شکایتی باز کرده، و ذم (=بدگویی) توانگران آغاز کرده. سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته:
کریمان را به دست اندر درم (=درهم، پول) نیست؛ خداوندان نعمت را کَرَم نیست
مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد. گفتم: ای یار، توانگران دَخل مسکینانند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کَهف (=غار، منظور محل آسایش) مسافران و محتمل بار گران بهر راحت دگران. دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم (=نیکیهای) ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده.
اگر قدرت جود است و گر قوت سجود (=چه از سخاوت بگوییم و چه از عبادت)، توانگران را به [بهتر] میسر شود، که مال مزکّا (=پاکیزه) دارند و جامه پاک و عِرض (=آبروی) مصون و دلِ فارغ. و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف. پیداست که از معده خالی چه قوّت آید وز دست تهی چه مروّت و ز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیر.
شب پراکنده خُسبد آنکه بدید؛ نبُوَد وجه بامدادانش
مور گرد آورد به تابستان؛ تا فراغت بُوَد زمستانش
فراغت با فاقه نپیوندد، و جمعیت (=حواسِ جمع) در تنگدستی صورت نبندد. یکی تحرمه عشا بسته (=کسی که شامش را خورده و سفرهاش را جمع کرده) و یکی منتظر عشا نشسته (=کسی که گرسنه و منتظر یافتن شام است) هرگز این بدان کی ماند؟
پس عبادت اینان به قبول اولیتر، که جمعند و حاضر (=هنگام عبادت حواسشان جمع عبادتشان است)، نه پریشان و پراکنده خاطر. اسباب معیشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته. عرب گوید «اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ» (=به خدا پناه میبرم از فقر و از همنشینی با کسی که از او خوشم نمیآیم) وَ در خبرست «الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین» (=فقر در هر دو دنیا فرد را روسیاه میکند).
گفتا (آن مدعی گفت): نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری؟
گفتم (سعدی گفت): خاموش! که اشارت خواجه علیه السلام به فقرِ طایفهای است که مرد میدان رضا اند و تسلیمِ تیر قضا. نه اینان که خرقه ابرار پوشند و لقمه اَدرار فروشند.
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد. کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً. که نشاید جز به وجود نعمت برهنهای پوشیدن (=بدون پول داشتن که نمیتوان برهنهای را لباس پوشاند) یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن (و نمیتوان اسیری را آزاد کرد) و ابنای جنس ما را به مرتبه ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند (گشادی دست دارا کجا به تنگی دست فقیر مانَد؟). نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر میدهد؟ که «اولئکَ لَهم رزقٌ معلومٌ» تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست (=آنکس که همه توجهش به معیشت است نمی تواند به سعادت معنوی برسد) و مُلکِ فراغت زیر نگین رزق معلوم (=فراغت جهت انجام امور نیکو زیر سایه ثروت و بینیازی مالی ایجاد میشود).
تشنگان را نماید اندر خواب؛ همه عالم به چشم چشمه آب
[حالا اینجا درویش شروع میکنه به بدقلقی کردن و جواب گستاخانه به سعدی دادن]حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت. تیغ زبان بر کشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت: چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق. [ولی خیر، چنین نیستند] مشتی متکبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت [هستند] که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند، برتر از همه نشینند و خود را بِه (=بهتر) از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند. (= اصلا هم عین خیالشان نیست که به کسی کمک کنند). بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کمست و به نعمت بیش به صورت توانگرست و به معنی درویش:
گفتم (=سعدی): مذمت اینان روا مدار که خداوندان کَرَمند.گفت (=مدعی): غلط گفتی که بنده دَرَمند (=بنده پولند). چه فایده چون ابر آذارند و نمیبارند و چشمه آفتابند و بر کس نمیتابند. بر مرکب استطاعت سوارند و نمیرانند. قدمی بهر خدا نَنَهند و دَرَمی بی من و اذی (=بدون منت و کلی اذیت شدن طرف) ندهند. مالی به مشقت فراهم آرند و به خسّت نگه دارند و به حسرت بگذارند. چنانکه حکیمان گفته اند: سیم بخیل (=پول خسیس) از خاک وقتی برآید که وی در خاک رود.گفتمش (=سعدی): بر بخل خداوندان نعمت وقوف نیافتهای الا به علت گدائی (چون به گدایی رفتی بر درشان از خوان نعمت و سخاوتشان بهره مند نشدی). وگرنه هر که طمع یک سو نهد کریم و بخیلش یکی نماید. محک داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست.گفتا (=مدعی): به تجربت آن همیگویم که متعلقان بر در بدارند، و غلیظانِ شدید بر گمارند (=برای خود نگهبان و حراست بداخلاق میگذارند) تا بار عزیزان ندهند (=به نیازمندان اجازه ورود ندهند) و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند:گفتم (سعدی میگوید): به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمدهاند و از رقعه گدایان به فغان (=سعدی میگوید از بس که کس و ناکس و فقیر در خانهشان را زده و ازشون طلب پول کرده حق دارند دم درشون نگهبان بگذارند و هرکس را نبینند). و محال عقلست اگر ریگ بیابان در شود که چشم گدایان پر شود (= حتی اگر ریگ بیابان تمام شود، تقاضای گدایان تمام نمیشود). هر کجا سختی کشیدهای تلخی دیدهای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد (=کسی که آسایش مالی نداشته خود را به دردسر و شر میاندازد) و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد:
[این بخش را حذف کردهام]
شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی گرفتند (=فقیری را در حال عمل منکر با بدکاری گرفتند). با آنکه شرمساری بُرد بیم سنگساری بود. گفت ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم. چه کنم؟ «لا رهبانیه فی الاِسلام» (=در اسلام بیزنی و راهبی جایی ندارد). و ز جمله مواجب سکون (=آرامش ذهن) و جمعیت درون (=آرامش درون و حواس جمعی) که مر توانگر را میسر میشود یکی آنکه هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد (= از نعمت آنان همسر داشتن است که به لطف همنشینی با او آرامش روز دارند، نه همچون آن درویش که هر آن در پی خواباندن هیجان خود به هر راهی است و آرامش ندارد). صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر؛ و خرامان را پای از خجالت او در گل. محالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند (توانگر میتواند همسر خوب اختیار کند و به یمن آرامش ناشی از او بدکاری نمیکند).
اغلب تهی دستان دامن عصمت به معصیت آلایند و گرسنگان نان ربایند. چه مایه مستوران (=چه بسیار پاکدامنانی که) به علت درویشی در عین فساد افتاده اند و عِرض گرامی به باد زشتنامی برداده.
و آنچه گفتی که در به روی مسکینان میبندند: حاتم طائی که بیابان نشین بود، اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی، و جامه بر او پاره کردندی. (=یعنی اگر حاتم طائی و ثروتمندترین افراد هم باشند، گدایانِ هرروزه ثروتش را به پایان میبردند)
[خلاصه تمام کنیم حکایت را و برویم ببینیم بعد از این همه گفت و شنید چه شد]:هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی (=سعدی میگه مثل شطرنج هر پیادهای که آن مدعی بازی کرد، من حرکتش را خنثی کردم) و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی (تا مهره شاه را بازی میکرد، با وزیر کیش میدادم)، تا نقد کیسه همت درباخت و تیر جعبه حجت همه بینداخت (= تا اینکه هر دلیلی داشت تمام شد و دیگر چیزی نداشت جلویم رو کند).
تا عاقبه الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهوده گفتن آغاز (استدلالش که تمام شد شروع کرد ناسزا گفتن). و سنت جاهلانست که چون به دلیل از خصم فرومانند، سلسله خصومت بجنبانند. چون آزر بت تراش که به حجت با پسر بر نیامد به جنگش برخاست که «لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ». دشنامم داد سقطش گفتم. گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (= دیگه کار به فحشکاری و دعوای فیزیکی کشید و به یقه و پیراهن همدیگر را چاک دادن! انصافاً این آخر حکایت خیلی جذاب و آشناست. بسیاری از بحثهای ما هم تهش همین میشه! این دو بیت بعدی هم جالبه که میگه ما دعوا میکردیم و ملت هم خوشحال و متعجب که چی شد این دو تا سر دعوای پولدار و فقیر دارند اینطوری همدیگر را میزنند!):
او در من و من درو فتاده؛ خلق از پی ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانی، از گفت و شنید ما به دندان
القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید (= کار به کلانتری کشید و بازداشت و ارجاع به دادسرا!). قاضی چو حیلت ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی (خطابش با سعدی است): بدان که هر جا که گلست خارست، و با خُمر خمارست، و بر سر گنج مارست، و آنجا که درّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش. [… بخشی را حذف کردم طولانی نشود …] مهین توانگران آنست که غم درویش خورد (=بهترین ثروتمندان کسی است که دستگیر فقرا باشد) و بهین درویشان آنست که کم توانگر گیرد (= و بهترین فقرا هم آن است که تا حد ممکن کمتر از ثروتمندان تقاضای کمک کند) و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ.
پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت: ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی. نَعَم طایفهای هستند برین صفت که بیان کردی (=بلی درست میگویی و گروهی از توانگران چنینند). قاصر همتِ کافر نعمت، که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند. و گر به مثل (= اگر مثلا) باران نبارد یا طوفان جهان بر دارد، به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند […]. قومی برین نمط که شنیدی (=گروهی اینطورند که بهت گفتم و گروهی دیگر هم همانند که سعدی گفت:) و طایفهای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده. طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت.
قاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید به مقتضای حکم قضاوت رضا دادیم (=کار به رضایت کشید و طرفین برای اینکه کار به زندان نکشد اعلام رضایت کردند با ثبت در سوابق!) و از مامضی (=گذشته) در گذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود. (هشتصد سال پیش هم تفاوتی با امروز نداشتیم و اینقدر آشنا! سر یک بحث دعوای بکش بکش و فحشکاری، بعد کلانتری، بعد رضایت و روبوسی!)
مکن ز گردش گیتی شکایت، ای درویش؛ که تیره بختی اگر هم برین نسق مُردی
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست؛ بخور، ببخش که دنیا و آخرت بردی
برای مطالعه بیشتر زوایای ادبی این جدال، این مقاله در نشریه علمی سبک شناسی نظم و نثر فارسی را هم مطالعه کنید (لینک مستقیم از مجله):
http://www.bahareadab.com/pdf/606.pdf