داستان واقعی یک مهاجرت: نکاتی در خواستن و برنامه‌ریزی عملی برای آن

این نوشته پسرخاله‌ام احسان که کمتر از سه ماه است به نیوزلند مهاجرت کرده را سودمند و آموزنده یافتم به عنوان نمونه‌ای از پشتکار و تداوم در خواستن.
برای کسانی که در خود پشتکار تحقق برنامه‌هایشان را نمی‌یابند توصیه می‌کنم خواندن این متن و بعد هم نظرات خودم در زیر آن را. به نظرم داستان این زوج جوان نمونه کاملی از پشتکار و سرسختی و نیز ظرافتهای دنبال کردن خواسته‌هاست.

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن،
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

این مطلب یکم طولانیه پس سر حوصله و وقت کافی بخونیدش و اگه حالی بود یه نظری هم بدید. مخصوصا واسه دوستایی که همیشه می پرسن چطور شد رفتی اونجا و چه کار باید کرد و شبیه این، دوست دارم یه چیزایی تعریف کنم:

چند روز پیش ساعت کاری که تموم شد با همکارا خداحافظی کردم و از در شرکت زدم بیرون، یهو یه حس غریبی مرا در بر گرفت (دقیقا کلمه مناسبش در بر گرفتن بود).. همینطور که به سمت ماشین میرفتم با خودم گفتم نگاه کن از صبح که میای اینجا یه بند انگلیسی میشنوی و صحبت میکنی بدون اینکه فشار روزهای اول آزارت بده… با خودم مرور کردم که هیچ وقت خودم رو اینجوری غریب تو یه نقطه دور (ولی زیبا) لبه مرز کره زمین با کهکشان تصور نمیکردم، همیشه آرزو داشتم انگلیسی رو راحت تر درک کنم و بی دغدغه صحبت کنم، همیشه آرزو داشتم تو یه کشور آزاد زندگی کنم ولی… حالا باورم نمیشد که تقریبا بهش رسیدم… تو خونه که با نرگس صحبت کردیم نرگس ماجرای رسیدنمون به اینجا رو خیلی خوب یادآوری کرد:

ما چند سال پیش یه فرصتی پیدا کردیم که از کار و خونه و وطن و فامیل و زندگی و همه چیز بزنیم و بریم دبی. یک هفته بدون هیچ دغدغه ای، انگار که اصلا در ایران عزیز قبلا نبودیم… خلاصه سفر یک هفت ای دبی که خودش به اندازه یک ماه ماجرا و داستان و خاطره داره به سر رسید و برگشتیم… مزه هوای آزاد و تفریحات سالم، زندگی مدرن و البته تحقیری که بابت درجا زدنمان در برابر امارات داشتیم یه گوشه از ذهنمون موند و هر لحظه قلقلکمون میداد. قبلا برای گرین کارت ثبت نام میکردیم ولی واقعا امیدی بهش نبود بیشتر یه تفریح بود و اینکه خودمون رو گول زنیم که یه کاری کردیم. تا اینکه مرداد همون سال داتیس عزیز چند روزی مهمانمون شد و از اونجا که به حرفا و مشورتهای داتیس همیشه میشه اعتماد کرد ما این دغدغمون رو باهاش مطرح کردیم. اونم همدردی کرد و گفت اتفاقا یکی از دوستان یه وقتی واسه نیوزلند اقدام کرده بوده و میگفته شرایط خوبی داره شاید واسه شما هم خوب باشه… همین کافی بود که با اصرار نرگس همون شب سایت مهاجرت رو چک کنیم و ببینیم که بعله واجد شرایط هستیم و اگه بخوایم میتونیم امتیازات لازم رو بیاریم… نکته جالب و خاطره انگیزش این بود که اون روز سوالمون این بود که چطور پول این درخواست یا هزینه تایید مدارک دانشگاهمون رو واسه اداره مهاجرت بفرستیم داتیس گفت که بعضی صرافیها هستند که این کار رو میکنن. همون شب نرگس دلارهایی رو که تو ماههای قبل پس انداز کرده بودیم به داتیس داد. داتیس گفت حالا بذار تایید اولیتون بیاد بهتون بگن که باید پول رو بفرستید و نرگس گفت نه، این پول رو با خودت ببر که هر زمان لازم بود زحمت ارسالش رو بکشی، ما هم فرض میکنیم که دیگه پولش رو دادیم و حالا باید واسه بقیه مدارک و کارهای دیگه اقدام کنیم… تموم… همون شد که الان اینجاییم، حتی نمیدونستیم چقدر باید هزینه کنیم نمیدونستیم چقدر این راه سخت و پر استرسه. بعد از اون کلیه هزینه های جانبی حذف شد دیگه وسیله جدید واسه خونه نخریدیم، ماشین جدید نگرفتیم سرمایه گذاری ریسکی و بی هدف تعطیل شد. سفر پرهزینه تعطیل. در عوض کلاسهای زبانمون رو شروع کردیم اونم تو وضعیتی که من تمام هفته رو خارج از شهر بودم و آخر هفته که میومدم هم کلاسهای زبان فشرده داشتیم و اینطور شد که از روزی که فقط تصمیم گرفتیم بریم تا زمانی که بلیط نیوزلند رو گرفتیم دو سال طول کشید… چندین بار امتحان آیتلس دادم خدا تومن هزینه کلاس زبان و پست و ترجمه مدارک دادیم ولی نکتش اینه که نا امید نشدیم… و این دوره یه تجربه خیلی خوب واسه خودمون هم بود. از جزئیات بیشتر طرف نظر میکنم ولی دوست دارم حالا که بجای زبان قاصر از قلم فاخرم کمک میگیرم چندتا نکته طریف رو که هممون میدونیم ولی ممکنه باورش نداشته باشیم یادآوری کنم:

۱- یه آقایی میخواست بره حج، به خانواده و دوستان و فامیل و همه که واسه دیدنش اومده بودن میگه چی میخواین براتون بیارم؟ هرکی یه درخواستی میکنه، آب زمزم، پارچه دیبا، شکلات و … این وسط یه بچه کوچولی میپره وسط یه ۱۰۰ تومنی تو دستش بوده میده به آقاهه و میگه عمو واسه من یه سوت بیار… مرده یه نگاهی میکنه و میگه: عمو جون تو از همین الآن سوتت رو بزن!
تموم… نرگس اون روز پول رویامون رو داد، و امروز بدستش آورده ایم. واسه چیزی که میخواین باید هزینه اش رو بدین. فراموش کنید که چیزی مجانی بدست بیارین، هزینش گاهی میتونه عمرتون باشه یا ثروتتون یا هر کدوم از داراییهاتون. باید ببینید چیزی که میخواین چقدر واستون می ارزه؟
واسه این رویا من شش ماه بدون کار بودم. از کارم بیرون اومدم تا امتحان آیلتس آخرم رو بدم و کارهای مونده رو تو تهران انجام بدیم…

۲- ما با همه وجودمون میخواستیم و چیزی که واقعا کسی نمیتونه درک کنه تو این سفر سختیهایی بود که کشیدیم. استرس ها و قهر و آشتی هایی که داشتیم و از همه اونها مهمتر قدرت آرزوهامون. کی باور میکرد من با اولین مصاحبه کاری اینترنتیم، بدون بلد بودن زبان درست و حسابی بتونم کار گیر بیارم؟ کی فکر میکرد مجبور شیم دوبار هزینه فرم ثبت نام رو بدیم چون تاریخ اعتبار داره هر فرم –روزی که توی سایت نوشته بود احسان مهرنیا وی آری وری وری ساری که بهتون بگیم مدت اقدامتون به سر اومده جلوی چشمامه- کی میدونست باید چندبار آزمون آیلتس بدیم، نرگس برای امتحان خودش فقط ۲۰ روز خوند، چون فکر میکردیم فقط من که کار پیدا کرده ام لازمه که آیلتس داشته باشم، وقتی هم فهمیدیم، نرگس بعنوان آخرین رزروی های آزمون آیلتس ثبت نام کرد و موفق شد نمرش رو بیاره. یادمه نرگس نقشه کریست چرچ رو به دیوار چسبونده بود و جاهای مختلف رو روش پیدا میکرد (نقشه ای که با چسبوندن پرینتهای گوگل مپ به هم درست کرده بود). وقتی رسیدیم اینجا بیشتر خیابونهای اصلی و از قبل تو گوگل دیده بودیم. انگار قبلا اینجا بودیم.

۳- ما یاد گرفتیم که تو کارهای سخت و راههای دور به هم اعتماد کنیم و البته وقتی هدفها یکی باشه اینکار خیلی راحت تر میشه. بارها مایوس شدیم و به هم کمک کردیم که تحمل کنیم. روزی که نامه آفیسر (کارمند اداره مهاجرت) رو گرفتیم که کلی از مدارک ما رو رد کرده بود و دلایل مسخره آورده بود رو به یاد میارم که نرگس چقدر عصبی شده بود و بعد از دو سه روز کلیه اسناد و مدارک رو از اول خوندیم و یه جواب دندون شکن واسشون فرستادیم، بند به بند نامش رو با بند به بند آیین نامه های خودشون جواب دادیم و آفیسر مجبور شد حرفش رو عوض کن و بگه باشه حالا که اینطوره این مدارک جدید رو بفرستید و امتیازامون رو برگردوند.

۴- تقریبا هیچ کس بجز چند دوست قابل اعتماد از روند پیشرفت کارمون خبری نداشت. دلیلی نداشت که تو بوق کنیم که ای وای اینجای کارمون یه گیری هست و به کسایی که شاید اطلاعی از این روند نداشتند اجازه بدیم که اظهار نظری کنند یا ما رو به انصراف از رویامون وسوسه کنن. در عوض تا میشد از افرادی که دوست داشتن نتیجه کار ما رو ببینند مشورت گرفتیم. جا داره از همه کسانی که به هر نحوی به ما کمک کردند، روحیه و امید دادند، کنار ما بودند و با ما شاد شدند و از ناکامیهای گاه و بیگاهمون حرص خوردند تشکر کنم… وجود این دوستان واقعا جزوی از این موفقیت ما بود.

۵- استاد محمود معظمی عزیز، کسیه که حرفاش رو لابلای نوشته های خودم دارم میبینم. مشکلات و سختی ها مثل شونه خاکی جاده میمونن کمک میکنن که تو مسیر بمونی از کجا میفهمی که تو جاده هستی؟ اگه نباشی شونه خاکی قبل از افتادن تو دره بهت هشدار میده. وقتی به هدفت (معشوقت) نگاه میکنی دیگه سختی های راه رو نمیبینی اگه بهشون رسیدی ازشون رد میشی. آدما وقتی به دنیا میان با درد و گریه و سختی میان ولی اگه این سختی رو تحمل نکنن زندگی باقی نمیمونه و می میرند، بچه تورحم مادر جاش خوبه ولی اگه اونجا بمونه میمیره باید از اون منطقه امنش بیاد بیرون، وقتی اومد باید واسه بقاش تلاش کنه گریه کنه مک بزنه و دفع کنه… این روح زندگیه.. اینطوری رشد میکنه. بعد از پنج سال زندگی مشترک، رها کردن اون حریم امن، خونه ای که با سلیقه خودمون دکور کردیم و زندگی ای که با سختی و پس انداز و کار زیاد ساخته بودیم رو رها کردیم و اومدیم به یه دنیای جدید. استرس و درد و گریه (استعاره از فشارهای عصبی) هم جزیی از این روند زایش بود… ولی آخرش اون لبخندیه که نوزاد به زندگی و دنیای جدید میزنه.

۶- تقریبا هیچ وقت یک چیزی صد در صد شانسی نیست (غیر از اینکه تو چه زمانی و کجا به دنیا میاییم) حتی لاتاری هم اگه ببری باید حداقل قبلش بلیطش رو خریده باشی یا حداقل پیدا کرده باشی. دلارهایی که از قبل جمع کرده بودیم، پس اندازی که قبلا خرد خرد جمع کرده بودیم، درس و رشته تحصیلیمون، رزومه هایی که به بیست، سی شرکت فرستادم، سابقه کاری که داشتم، کتابهایی که خونده بودیم، رویاهایی که داشتیم، دوستیهایی که ساخته و حفظ کرده بودیم، باورها و اعتقاداتمون. تغییراتی که در شخصیت خودمون و حتی خانواده هامون ایجاد کرده بودیم، تاریخچه عاطفی و احساسیمون و نگاهمون به زندگی، همه و همه تو تصمیم گیری و به نتیجه رسیدن این رویای ما نقش داشتن… دوستانی میگفتن عجب شانسی آوردی، درست میگفتن ولی اون بلیط لازم رو گرفته بودم که شانسی اگه اومد برنده بشم. و اون شانس رو همه دوستان دارند که بدونن یه کشوری مثل نیوزلند شرایط خوبی واسه زندگی و مهاجرت داره چیزی که بیشتر مهمه اقدامیه که تو برای برداشتن اون شانس انجام میدی. اقدام اون رویا رو به واقعیت میاره.

کلام آخر اینکه… حالا نوبت رویاهای جدیده… پول بیشتر، زندگی بهتر، کار انسان دوستانه، شهرت، قدرت، شوکت، همت، عصمت، کوکب، میراندا، ببخشید داره خطرناک میشه… برنامه بعدی هرچی که هست باید اقدام کرد، از کجا نمیدونم هرچیزی که مفید باشه… شاید نواختن یک ساز شاید رشد کردن در کار فعلی، شاید خوندن چهارتا کتاب خوب، شاید دوستی با آدم های تازه، شاید تغییر یکسری عادت بد و جایگزینیشون با عادتهای خوب. شاید شستن چشمها، کلاس زبان بصورت جدی و مستمر، شروع پس انداز از همین امروز، یاد گیری یه فن تازه و حتی ۱۰ دقیقه خلوت کردن با خودمون در روز. شاید فقط تشکر از خودمون بابت ۵ چیز که هر روز واسمون اتفاق میفته (حتی دیدن یک فیلم تکراری دلنشین یا یه لقمه غذا کنار خانواده). خلاصه امیدوارم خبرهای خوب شما رو همیشه و از هرجای دنیا بشنویم.

شاد و تندرست باشید.